چهــره بــه چهــره

خدا اینجاست

چهــره بــه چهــره

خدا اینجاست

دلتنگی

اینجــا دلم از غربت ایـام می‌گیرد 

مـرغ امیدم از شدت غم می‌میرد 

دل به رویای خوش فـردا می‌بندم 

خــــــواب آمده دست مرا می‌گیرد

یا نبی

یـــــا رسول الله سی‍‍‍ــــد خــاتم    شد عـــــزادارت عــــالــــم و آدم 

ای غبار رحلتت بر جـان امت    رنج و غمهای تو شد مزد رسالت 

کعبــه و بطحا از غمت بی‌تاب    دل پریشانند مسجــد و محـــــراب 

از مدینه می‌رسد بـانگ بلالت    نغمه غــــم می‌زند در ارتحـــــالت

رحلت پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد(ص) بر همگان تسلیت

یا "محمد" لیو به بار و دیده گریانم مه‌که

یاد

دیروز توی یک اتاق با هم بودیم، میگفتیم، می خندیدیم، گریه می کردیم، به همدیگر نگاه می کردیم و در خیالات غرق می شدیم. 

امروز اتاق خالی ، تک و تنها ، غرق در سکوت ، نه گریه و نه خنده‌ای ، نگاه‌ها در خلوت اتاق خشکیده ولی هنوز غرق در خیالاتم ؛ اما چه خیالی ؟! خیال تو و نگاه و خنده‌های دیروز تو که امروز دیگر نیست . امروز همه می‌خندند به هم نگاه می‌کنند و گاه گاهی نیم نگاهی هم به من می‌اندازند ، همه از تو حرف می‌زنند و تعریف می‌کنند ولی باز هم می‌خندند... 

نمیدانم چرا؟؟؟

دلم گرفته ، بغض گلویم را فشار می‌دهد، دلم هوای تو را کرده ، توی این خنده و شادی‌ها خیلی تنهایم ، تنهای تنها... 

آخه تو که نیستی ، هیچوقت دیگر هیچوقت هم نخواهی بود...

شکرانه

سپاس و ستایش فراوان پروردگاری را که بی منت می بخشد و در آن دم که آدمی را امیدی نمانده به فریادش میرسد. 

الحمدلله رب العالمین

از تمامی دوستانی که به من سر میزنن التماس دعا دارم برای رفع مشکلی که الان دارم

آخرین شعر مولانا

 آخرین شعر مولانا (8مهر روز بزرگداشت جلال‌الدین محمد مولوی» عارف و شاعر بلندآوازه ایرانی)

6ربیع الاول سال 604هجری قمری «مولانا» متولد شد. او از اهالی بلخ بود، اما همراه پدر به قونیه رفت و سالیان متمادی در این شهر زندگی کرد. مولانا در حلب و دمشق، مسند وعظ و خطابه داشت.

ادامه مطلب ...

"احمد شاملو"گــفــت‌و‌گــو در مــیـــانِ راه "

"احمد شاملو"گــفــت‌و‌گــو در مــیـــانِ راه " بر اساسِ قطعه‏یى از فدریکو گارسیا لورکا"  

(21 آذر سالروز تولد احمد شاملو)

گــفــت‌و‌گــو در مــیـــانِ  راه

احـمـد شـامـلـو

(بر اساسِ قطعه‏یى از فدریکو گارسیا لورکا)

ادامه مطلب ...

یاد

دیروز توی یک اتاق با هم بودیم، میگفتیم، می خندیدیم، گریه می کردیم، به همدیگر نگاه می کردیم و در خیالات غرق می شدیم. 

امروز اتاق خالی ، تک و تنها ، غرق در سکوت ، نه گریه و نه خنده‌ای ، نگاه‌ها در خلوت اتاق خشکیده ولی هنوز غرق در خیالاتم ؛ اما چه خیالی ؟! خیال تو و نگاه و خنده‌های دیروز تو که امروز دیگر نیست . امروز همه می‌خندند به هم نگاه می‌کنند و گاه گاهی نیم نگاهی هم به من می‌اندازند ، همه از تو حرف می‌زنند و تعریف می‌کنند ولی باز هم می‌خندند... 

نمیدانم چرا؟؟؟

دلم گرفته ، بغض گلویم را فشار می‌دهد، دلم هوای تو را کرده ، توی این خنده و شادی‌ها خیلی تنهایم ، تنهای تنها... 

آخه تو که نیستی ، هیچوقت دیگر هیچوقت هم نخواهی بود...

مرگ

از بهلول پرسیدند مرگ چیست؟ 

گفت انعکاس آدم است بر خاک؛ 

آنگونه که آبی آسمان بر آب دریا منعکس می‌شود. 

مرگ

از بهلول پرسیدند مرگ چیست؟ 

گفت انعکاس آدم است بر خاک؛ 

آنگونه که آبی آسمان بر آب دریا منعکس می‌شود. 

عکاسی

اگر کسی به عکس‌های خانواده‌گی ما نگاه کند فکر می‌کند ما موجودات همیشه خوشی هستیم؛ فارغ و دور از هر گونه اندوه و حادثه. مردم عادت دارند لحظه‌های شاد زندگی خود را ثبت کنند. هیچ‌کس از چیزی که می‌خواهد از آن فرار کند عکس نمی‌گیرد، چیزی را که بخواهد فراموش کند. برای اغلب آدم‌ها عکاسی یکی از اشکال هنری نیست، بلکه یک موضوع عادی و طبیعی در زندگی است؛ کاری که انجام می‌شود فقط به خاطر این‌که عادی است. همین و همین. آنقدر عادی و بی‌اهمیت که برای گرفتن یک عکس ممکن است چند لحظه یا ثانیه هم زیاد به نظر برسد.

(( ترجمه جملاتی که در ابتدای فیلم One Hour Photo «عکس فوری در یک ساعت»توسط راوی گفته می شود))

گر به تو افتدم نظر

گر به تو افتدم نظر
چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را
نکته به نکته مو به مو
ساقی باقی از وفا
باده بده سبو سبو
مطرب خوش‌نوای را
تازه به تازه گو بگو
در پی دیدن رخت
همچو صبا فتاده‌ام
خانه به خانه، در به در
کوچه به کوچه، کو به کو
می‌رود از فراق تو
خون دل از دو دیده‌ام
دجله به دجله، یم به یم
چشمه به چشمه، جو به جو...

سر زلف تو

ای به سر زلف تو سودای من
وز غم هجران تو غوغای من
لعل لبت شهد مصفای من
عشق تو بگرفت سراپای من
                          من شده تو، آمده بر جای من
گرچه بسی رنج غمت برده‌ام
جام پیاپی ز بلا خورده‌ام
سوخته‌جانم اگر افسرده‌ام
زنده‌دلم گر چه ز غم مرده‌ام
                          چون لب تو هست مسیحای من
گنج منم، بانی مخزن تویی
سیم منم حاجب معدن تویی
دانه منم صاحب خرمن تویی
هیکل من چیست اگر من تویی؟
                          گر تو منی، چیست هیولای من؟*
من شدم از مهر تو چون ذره پست
وز قدح باده‌ی عشق تو مست
تا به سر زلف تو دادیم دست
تا تو منی، من شده‌ام خودپرست
                          سجده‌گه من شده اعضای من
دل اگر از توست، چرا خون کنی؟
ور ز تو نَبوَد ز چه مجنون کنی؟
دمبدم این سوز دل افزون کنی
تا خودیم را همه بیرون کنی
                          جای کنی در دل شیدای من
آتش عشقت چو برافروخت دود
سوخت مرا مایه‌ی هر هست و بود
کفر و مسلمانیم از دل زدود
تا به خم ابروت آرم سجود
                          فرق نِه از کعبه کلیسای من
کِلک ازل تا که ورق زد رقم
گشت هم‌آغوش چو لوح و قلم
نامده خلقی به وجود از عدم
بر تن آدم چو دمیدند دم
                          مهر تو بُد در دل شیدای من
دست قضا چون گل آدم سرشت
مهر تو در مزرعه‌ی سینه کِشت
عشق تو گردید مرا سرنوشت
فارغم اکنون ز جحیم و بهشت
                          نیست به غیر از تو تمنای من
باقی‌ام از یاد خود و فانی‌ام
جرعه‌کش باده‌ی ربانی‌ام
سوخته‌ی وادی حیرانی‌ام
سالک صحرای پریشانی‌ام
                          تا چه رسد بر دل رسوای من
بر درِ دل تا اَرِنی‌گو* شدم
جلوه‌کنان بر سر آن کو شدم
هر طرفی گرم هیاهو شدم
او همگی من شد و من او شدم
                          من دل و او گشت دلارای من
کعبه‌ی من خاک سر کوی تو
مشعله‌افروز جهان روی تو
سلسله‌ی جان خم گیسوی تو
قبله‌ی دل طاق دو ابروی تو
                          زلف تو در دَیر، چلیپای من
شیفته‌ی حضرت اعلی‌ستم*
عاشق دیدار دل‌آراستم
راهرو وادی سوداستم
از همه بگذشته تو را خواستم
                          پر شده از عشق تو اعضای من
تا کی و کی پندنیوشی کنم؟
چند نهان بُلبُلَه‌‌نوشی کنم؟*
چند ز هجر تو خموشی کنم
پیش کسان زهدفروشی کنم
                          تا که شود راغب کالای من
خرقه و سجاده به دور افکنم
باده به مینای بلور افکنم
شعشعه در وادی طور افکنم
بام و در از عشق به شور افکنم
                          بر در میخانه بوَد جای من
عشق، عَلَم کوفت به ویرانه‌ام
داد صلا بر در جانانه‌ام
باده‌ی حق ریخت به پیمانه‌ام
از خود و عالم همه بیگانه‌ام
                          حق طلبد همت والای من
ساقی میخانه‌ی بزم الست
ریخت به هر جام چو صهبا ز دست
ذره‌صفت شد همه ذرات پست
باده ز ما مست شد و گشت هست
                          از اثر نشئه‌ی صهبای من
عشق به هر لحظه ندا می‌کند
بر همه موجود صدا می‌کند
هر که هوای ره ما می‌کند
گر حذر از موج بلا می‌کند
                          پا ننهد بر لب دریای من
هندی نوبت‌زن بام توأم*
طایر سرگشته به دام توأم
مرغ شباویز به دام توأم
محو ز خود، زنده به نام توأم
                          گشته ز من درد من و مای من