چهــره بــه چهــره

خدا اینجاست

چهــره بــه چهــره

خدا اینجاست

آخرین شعر مولانا

 آخرین شعر مولانا (8مهر روز بزرگداشت جلال‌الدین محمد مولوی» عارف و شاعر بلندآوازه ایرانی)

6ربیع الاول سال 604هجری قمری «مولانا» متولد شد. او از اهالی بلخ بود، اما همراه پدر به قونیه رفت و سالیان متمادی در این شهر زندگی کرد. مولانا در حلب و دمشق، مسند وعظ و خطابه داشت.

درقونیه تدریس می‌کرد و در این ایام بعد از آشنایی با شمس تبریزی روحش پریشان و آشفته شد و تدریس را رها کرد. مردم قونیه و شاگردان مولانا شمس را از قونیه بیرون راندند، اما بار دیگر بر پریشانی مولانا افزوده شد.

 سرانجام شمس به قونیه بازگشت، اما در سال 645 هجری قمری ناپدید شد و تا ابد داغ هجر او بر دل محزون مولانا نشست. از آن پس مولوی به تهذیب نفس پرداخت و سرودن مثنوی را آغاز کرد.

گفته اند این آخرین شعر مولاناست

رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن 

 ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها  

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن 

 از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی  

بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن 

 ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده 

 بر آب دیده ما صد جای آسیا کن 

 خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا  

بکشد، کسش نگوید: «تدبیر خون‌بها کن»  

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد  

ای زرد روی عاشق، تو صبر کن، وفا کن 

 دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد  

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟  

در خواب، دوش، پیری در کوی عشق دیدم  

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن  

گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد 

 از برق این زمرد، هین، دفع اژدها کن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد