چهــره بــه چهــره

خدا اینجاست

چهــره بــه چهــره

خدا اینجاست

به کدامین فریاد پاسخی خواهی گفت؟( احمد شاملو)

به کدامین فریاد پاسخی خواهی گفت؟ ( شعر معاصر ایران )

۱

سنگ

 

 

برای سنگر،

آهن

 

 

برای شمشیر،

جوهر

 

 

برای عشق...

در خود به جُست‌وجویی پیگیر

 

 

همت نهاده‌ام

در خود به کاوش‌ام

در خود

 

 

ستمگرانه

من چاه می‌کَنَم
من نقب می‌زنم
من حفر می‌کُنَم.

در آواز ِ من
زنگی بیهوده هست

بیهوده‌تر از

 

 

تشنج ِ احتضار:

این فریاد ِ بی‌پناهی‌ زنده‌گی
از ذُروه‌ی دردناک ِ یاءس
به هنگامی که مرگ
سراپا عُریان
با شهوت ِ سوزان‌اش به بستر ِ او خزیده است و

جفت ِ فصل‌ناپذیرش

 

 

ــ تن ــ

روسبیانه

به تفویضی بی‌قیدانه

 

 

نطفه‌ی زهرآگین‌اش را پذیرا می‌شود.

در آواز ِ من
زنگی بیهوده هست

بیهوده‌تر از تشنج ِ احتضار

 

 

که در تلاش ِ تاراندن ِ مرگ

با شتابی دیوانه‌وار
باقی‌مانده‌ی زنده‌گی را مصرف می‌کند
تا مرگ ِ کامل فرارسد.پس زنگ ِ بلند ِ آواز ِ من
به کمال ِ سکوت می‌نگرد.

سنگر برای تسلیم
آهن برای ِ آشتی
جوهر برای ِ مرگ!

۱۵ مرداد ِ ۱۳۴۵

۲

از بیم‌ها پناهی جُستم
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
در پس ِ هر دیوار
کینه‌یی عطشان بود
گوش با آوای پای ره‌گذری،

و لُختی ِ هر خنجر

 

 

غلاف ِ سینه‌یی می‌جُست،

و با هر سینه‌ی ِ مهربان
داغ ِ خونین ِ حسرت بود.

تا پناهی از بیم‌ام باشد

 

 

محرابی نیافتم

تا پناهی

 

 

از ریشخند ِ امیدم باشد.

سهمی را که از خدا داشتم دیری بود تا مصرف کرده بودم. پس،

صعود ِ روان را از تن ِ خویش نردبانی کردم. به‌گشاده‌دستی دست به
مصرف ِ خود گشودم تا چندان که با فراز ِ تیزه فرودآیم خود را
به‌تمامی رها کرده باشم. تا مرا گُساریده باشم تا به قطره‌ی واپسین.

پس، من، مرا صعودافزار شد; سفرتوشه و پای‌ابزار.من، مرا خورش بود و پوشش بود. به راهی سخت صعب، مرا

بارکش بود به شانه‌های زخمین و پایَکان ِ پُرآبله.

تا به استخوان سودم‌اش.چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.

لاجرم به تنهایی‌ ِ خود وانهادم‌اش به گونه‌ی ِ مُردارْلاشه‌یی. تا در آن
فراز از هر آنچه جِسرگونه‌یی باشد میان ِ فرودستی و جان، پیوندی بر
جای بنماند.

تن، خسته ماند و رهاشده;نردبان ِ صعودی بی‌بازگشت ماند.

جان از شوق ِ فصلی از این‌دست
خروشی کرد.

پس به نظاره نشستم

دور از غوغای آزها و نیازها.

 

 

و در پاکی ِ خلوت ِ خویش نظر کردم که بیشه‌یی باران‌شُسته را

می‌مانست.در نشاط ِ دورمانده‌گی از شارستان ِ نیازهای فرومایه‌ی تن نظر
کردم و در شادی‌ ِ جان ِ رهاشده.و در پیرامن ِ خویش به هر سویی نظر کردم.و در خط ِ عبوس ِ باروی زندان ِ شهر نظر کردم.و در نیزه‌های سبز ِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود و
آزمندانه به جانب ِ خورشید می‌کوشید و دستان ِ عاشق‌اش در طلبی
بی‌انقطاع از بلندی ِ انزوای من برمی‌گذشت.

و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سرشکسته‌گی در خود فروشکستم.و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.و چنان که کاسه‌ی زهری
در خود فروریختم.

دریغا مسکین‌تن ِ من! که پَست‌اش کردم به خیالی باطل
که بلندی‌ ِ روح را به جز این راه نیست.

آنک تن‌ام، به‌خواری بر سر ِ راه افکنده!وینک سپیدارها که به‌سرفرازی از بلندی ِ انزوای من بر
می‌گذرد گرچه به انجام ِ کار، تابوت اگر نشود اجاق ِ پیرزنی را هیمه
خواهد بود!وینک باروی سنگی‌ ِ زندان، به اعماق رُسته و از بلندی‌ها
برگذشته، که در کومه‌های آزاده‌مردم از این‌سان به‌پستی می‌نگرد، و
امید و جسارت را در احشاء ِ سیاه ِ خویش می‌گوارد!

«ــ آه، باید که بر این اوج ِ بی‌بازگشت

در تنهایی بمیرم

بر دورترین صخره‌ی کوه‌ساران، آنک هفت‌خواهران‌اند که در
دل‌ْافسایی ِ غروبی چنین بی‌گاه، در جامه‌های سیاه ِ بلند، شیون‌کردن
را آماده می‌شوند.

ستاره‌گان سوگند می‌خورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا
دیده‌اند
به هنگامی که بر جنازه‌ی خویش می‌گریستم و

بر شاخ‌ساران ِ آسمان

 

 

که می‌خشکید

چرا که ریشه‌هایش در قلب ِ من بود و من

 

مُرداری بیش نبودم

 

 

که دور از خویشتن

با خشمی به رنگ ِ عشق

به حسرت

 

 

بر دوردست ِ بلند ِ تیزه

نگران ِ جان ِ اندُه‌گین ِ خویش بود.

۱۸ مرداد ِ ۱۳۴۵

۳

بی‌خیالی و بی‌خبری.

تو بی‌خیال و بی‌خبری
و قابیل ــ برادر ِ خون ِ تو ــ

راه بر تو می‌بندد

 

 

از چار جانب

 

 

به خون ِ تو

با پریده‌رنگی‌ ِ گونه‌هایش

کز خشم نیست

 

 

آن‌قدر

 

 

کز حسد.

و تو را راه ِ گریز نیست

نز ناتوانایی و بربسته‌پایی

 

 

آن‌قدر

 

 

کز شگفتی.

شد آن زمان که به جادوی شور و حال

هر برگ را

 

 

بهاری می‌کردی

و چندان که بر پهنه‌ی آب‌گیر ِ غوکان

نسیم ِ غروب ِ خزانی

 

 

زرین‌زرهی می‌گسترد

تو را

از تیغ ِ دریغ‌ها

 

 

ایمنی حاصل بود،

هر پگاه‌ات به دعایی می‌مانست و

هر پسین

 

 

به اجابتی،

شادوَرزی

 

 

چه ارزان و

 

 

چه آسان بود و

عشق

چه رام و

 

 

چه زودبه‌دست!

به کدام صدا

به کدامین ناله

 

 

پاسخی خواهی گفت

وگر

 

 

نه به فریادی

به کدامین آواز؟

پریده‌رنگی شام‌گاهان
دنباله‌ی رودرسکوت ِ فریاد ِ وحشتی رودرفزون است.به کدامین فریاد
پاسخی خواهی گفت؟

۲۵ مرداد ِ ۱۳۴۵

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد