دیروز توی یک اتاق با هم بودیم، میگفتیم، می خندیدیم، گریه می کردیم، به همدیگر نگاه می کردیم و در خیالات غرق می شدیم. /span>
امروز اتاق خالی ، تک و تنها ، غرق در سکوت ، نه گریه و نه خندهای ، نگاهها در خلوت اتاق خشکیده ولی هنوز غرق در خیالاتم ؛ اما چه خیالی ؟! خیال تو و نگاه و خندههای دیروز تو که امروز دیگر نیست . امروز همه میخندند به هم نگاه میکنند و گاه گاهی نیم نگاهی هم به من میاندازند ، همه از تو حرف میزنند و تعریف میکنند ولی باز هم میخندند...
نمیدانم چرا؟؟؟
دلم گرفته ، بغض گلویم را فشار میدهد، دلم هوای تو را کرده ، توی این خنده و شادیها خیلی تنهایم ، تنهای تنها...
آخه تو که نیستی ، هیچوقت دیگر هیچوقت هم نخواهی بود...